۱۳۹۸ دی ۱۱, چهارشنبه

مادر


مادر


... و از مادرم
که شب را
زیر سپیدی گیسوان اش
پنهان می کند
تا من نترسم...

"محمد رضا رحمانی"






- مادرت دم در منتظره!
- چشم!
اومدم به سمت در مدرسه. مامان با یه ساندویچ و یه نوشابه دم در وایستاده بود. با خوشحالی سلام کردم. بغل ام کرد و ساندویچ رو به سمت ام گرفت.
- غذا خوردی؟
- نه!
- برات ساندویچ مغز گرفتم.
ساندویچ رو گرفت ام و کاغذ دورش رو باز کردم. گرمای ساندویچ رو تو دست ام حس کردم. فقط اون برام ساندویچ مغز می گرفت.
روی تخت به پهلو خوابیده بود. یه ماسک اکسیژن رو صورت اش بود و لایه ی نازکی از عرق سرد رو پیشونی اش نشسته بود. چشم هاش بسته بود و اومدن من رو نفهمید. سرش کمی به عقب خم شده بود و به سختی نفس می کشید. نفس اش به شماره افتاده بود و سینه اش خس خس می کرد. دستگاه های بالای سرش خطوطی درهم رو نشون می دادن. ترسیدم صداش کنم تا شاید آرامش اش به هم بخوره برای همین هم هیچ نگفتم. پیشونی خیس اش رو بوسیدم و نم عرق سردش رو لب هام نشست. با زبونم چشیدم اش. شور نبود. انگار آب بود و صورت اش رو تازه شسته بود. درست مثل اونوقتایی که دستنماز گرفته بود و من می رسیدم و من رو می بوسید. نتونستم بیش تر پیش اش بمونم. نتونستم تحمل کنم.
جلوی در مدرسه ی هدف ایستاده بودم و از این که می تونستم مردم بیرون از مدرسه رو ببینم احساس لذت می کردم. مثل زندانی ای که گذر آدم های آزاد رو تونسته بود ببینه. زنگ تفریح داشت تموم می شد. تازه برام یه ساعت سیکو پنج گرفته بود. ساعت بزرگی که تو مچ دست ام لق لق می زد اما برای پز دادن دست ام کرده بودم و طوری راه می رفتم که همه ببینن اش. ساندویچ خیلی خوشمزه بود. همون طور که داشتم می خوردم نگاه اش کردم، خیره به من داشت غذا خوردن من رو تماشا می کرد. حتما لذت می برد از این که دارم غذا می خورم. خیلی سال طول کشید تا فهمیدم چه راه درازی رو میومد تا فقط دم در یه ساندویچ بهم بده، وایسته خوردن ام رو تماشا کنه و بره. چهره ی زن زیبایی که همیشه شیرینی چشم ها و لبخندش رو با صورت جوون اش به یاد می آرم. برای من هیچ وقت پیر نشد. و پیر شد تا من بزرگ بشم. ساندویچ ام رو تموم کردم. و او با بوسیدن لپ ام من رو فرستاد که برم. از داشتن مامان به این خوشگلی به خودم می بالیدم و جلوی دوستام پز می دادم. وقتی برگشتم نگاه اش کردم اون هنوز وایستاده بود و احتمالا به شاهکاری که ساخته بود نگاه می کرد، درست مثل وقتی که سال ها بعد با ماشین ام اون رو تو کوچه ی مسجد نوریان پیاده می کردم تا به تنها سرگرمی شبانه اش یعنی نماز خوندن توی مسجد و کنار دوستاش برسه. همیشه وایمیستاد تا من برم. رفتن اش رو هیچ وقت ندیدم.
و حالا من وایستاده بودم و او می رفت. از در اتاق مراقبت های ویژه اومدم بیرون. خواهرم بیرون در ایستاده بود.
- اصلا چیز خوبی نمی بینم.
- منظورت چیه؟
- حال اش اصلا خوب نیست.
- یعنی ...
سکوت کردم. می خواستم تلویحا بهش بفهمونم که دیگه امیدی نیست. دکتر ها که به قول مش قاسم قدرتی خدا گاو میش رو از کمونچه فرق نمیذارن چیز خاصی نگفته بودن. شاید می خواستن امید بدن بهمون. اما از سه چهار هفته پیش این رو متوجه شده بودم. بوی خاصی می داد که من رو یاد مامان بزرگ می انداخت. روز های آخر، او هم همین بو رو می داد و من اون بو رو در حافظه ی کودکی ام حفظ کرده بودم. به دوست ام گفته بودم که می ترسم از این که حس ام درست باشه. اون بو رو دوست نداشتم. هر وقت می بوسیدم اش توی دماغ ام می پیچید. این آخری ها پا هاش ورم کرده بود. نشونه ی خوبی نبود. به هیچ کس جز اون دوست ام نگفته بودم چون می ترسیدم بقیه رو ناراحت کنم که چرا به مرگ اش فکر می کنم.
- سه نفر رو دیده بودم که همین طور ورم داشتن. البته اون ها دست هاشون بود. شاید پاها هم بود و من ندیده بودم. همه شون بیش تر از سه چهار هفته زنده نموندن. مامان ام هم همین طوری شده. نگران اشم.
من رو برد خیابون شاه (جمهوری) تا برام یه ویولون بخره. از مغازه ای برام ساز رو خرید. دعوا با بابا رو به جون خریده بود تا عزیز دردونه اش به عشق اش برسه. به موسیقی. ساز رو برام خرید. سه هزار و پونصد تومن. پول زیادی بود که تو مخیله ی من هم نمی گنجید. حالا من یه ساز داشتم. یه ویولون. جعبه ی قشنگی داشت که توش مخمل قرمز بود و ساز مث یه جواهر قیمتی تو اون می درخشید. جر و بحث های پدرم رو باهاش شنیده بودم که می گفت تو این بچه رو لوس می کنی و واقعا هم کرده بود. هنوز هم.
وقتی صورت خسته اش رو روی خاک سرد خوابوندن احساس کردم لبخندی محو بر لب اش نشست. آروم. انگار خوابیده بود. انگار نه! واقعا خوابیده بود. خوابیده بود برای میلیون ها سال. میلیارد ها سال. برای ابد. هم چون تمامیِ مرده گانِ زمین. هم چون همه آن مرده گان که فراموش می شوند زیر پشته ای از آتشزنه های خاموش*. دیگه از سرفه های همیشه گی اش شکایت نداشت. دیگه ماسک اکسیژن نمی خواست. دیگه به هیچی احتیاج نداشت. دیگه نمی خواست کسی براش دکمه ی سفتِ دستگاه اکسیژن رو فشار بده تا اون بتونه نفس بکشه. دیگه از بی خوابی های شبانه اش شکایت نمی کرد. دیگه با بابا سر پوشیدن دم پایی آشپزخونه دعوا نمی کرد. دیگه نصیحت نمی کرد که من برم خونه. اما هنوز نگرانه. نگرانه که من زیاد کار نکنم و شب ها بیدار نمونم و مراقب سلامتی خودم باشم. نگرانه که فشار خون ام رو اندازه گیری کنم و دارو هام رو بخورم. نگرانه که من وقتی سفر می رم تنها نباشم و دوستی در کنارم باشه. نگرانه که راننده ای که من رو می بره و میاره تو جاده خواب اش نگیره و راننده ی خوبی باشه. نگرانه که من شب ها رو چه جوری می گذرونم. دوست داشت پیش اش بمونم و از اومدن ام و از صدای پام دل اش قرص بشه. آخه ته هفت تا هَوَنگ رو سوراخ کرده بود. وقتی اون رو توی گور سرد اش گذاشتن نمی خواستم صورت اش رو بپوشونن تا به مرگی که در او بود، خو کنه. تازه کلام لورکا برام معنا پیدا می کرد.
اما مادر برای ابد مرده خوابیده بود...


* از شعر مرثیه ی فدریکو گارسیا لورکا

۵ نظر:

ناشناس گفت...

از اول تا به آخرش گریه کردم...گریه کردم...گریه کردم.

ناشناس گفت...

ghame akaherton bashe.....

ناشناس گفت...

nemid0nam chi begam vali fekr nemik0nam hichkas ehsese shomaro betone dark kone...
ghame akhareton bashe

shahrzad گفت...

وقتی عزیزی میمیره عزیزاش عزیز تر میشن و این خیلی سخته
عزیز عزیزی باشی که همه جوره باهاته و تو همه جوره خاطرش رو میخای
آه
آه
آخ
لمس بیکران حضور، بی وجود

غزاله گفت...

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد ......
خوندن يه متن از پشت شيشه بارون نشسته چشمام يه كم سخت بود
با اشكام كلام آخر رو بدرقه كردم ....