عاشقانه ای برای قرن ها
سال 1384 بود که برای داوری جشنواره ای به تبریز رفتم. از آن جا که دل مشغولی اصلی من موزه ها هستند (و هر جا که می روم نخستین جایی که اگر گم شوم می توان مرا آن جا پیدا کرد، موزه ها یند) سری به موزه ی تبریز زدم تا چند دقیقه ای دور از هیاهوی روزمره گی، در میان تاریخ خود را مدفون کنم. در گوشه ای از موزه قفسه ای بزرگ و شیشه ای توجه ام را جلب کرد. به سمت اش رفتم. تکه ای از زمینی بود که از قبرستانی آورده بودند. در آن گوری بود از دو زن و مرد که دست در دست هم، رو به سوی هم و به حالت جنینی کنار هم خوابیده بودند. زن که قامتی کوچک تر داشت انگار می خواست خود را در آغوش مرد پنهان کند. گویی از زمان خفتن شان دیری نگذشته. با این که پوست و گوشتی نداشتند و تنها استخوانی از آنان مانده بود، اما تمام آرامش خفتن شان از میان آن خاک سرد احساس می شد. تو می خواستی خاکستر عشق شان را به رویای اخگری بکاوی و گویی هنوز خرده شرری در زیر آن خاک تیره به جای مانده بود. از نگریستن به آن ها شرمی احساس می کردی زیرا چنان بود که فکر می کردی زمزمه های شبانه ی عاشقانه شان را در برهنه گی، به تماشا ایستاده ای. زمزمه هایی که گوش هر ره گذری را به نجوای شبانه شان نا محرم می کند. اما میان دنده های سینه شان خاک بود که می تپید به جای قلبی، که دیگر نبود.
دیر زمانی که نفهمیدم چگونه گذشت به تماشای شان ایستادم و بی آن که متوجه شوم، قطره اشکی بر گونه ام غلتید. آن قطره مرا به خود آورد. چند تصویری با گوشی همراه اولیه ام گرفتم و می سپارم به شما تا نجوای آن ها را بشنوید.
دیر زمانی که نفهمیدم چگونه گذشت به تماشای شان ایستادم و بی آن که متوجه شوم، قطره اشکی بر گونه ام غلتید. آن قطره مرا به خود آورد. چند تصویری با گوشی همراه اولیه ام گرفتم و می سپارم به شما تا نجوای آن ها را بشنوید.
ما نیز روزگاری
لحظه ای سالی قرنی هزاره ای از این پیش تَرَک
هم در این جای ایستاده بودیم،
بر این سیاره بر این خاک
در مجالی تنگ -هم از این دست-
در حریر ظلمات، در کتان آفتاب
در ایوان گسترده یِ مهتاب
در تار های باران
در شادَروان بوران
در حجله ی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
ما نیز گذشته ایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از این جا که تو ایستاده ای اکنون
فروتن یا فرو مایه
خندان یا غمین
سبک پای یا گران بار
آزاد یا گرفتار.
ما نیز
روزگاری
آری
آری
ما نیز روزگاری
احمد شاملو
22/7/72
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر